ای کاش ز مکتب درس فرا گرفته بودم تا اکنون جلوی مژگانم زانو زده بودم. مژگانی، همچون باده دهی که یک دستش را به چشمه ای فرو برد و دست دیگرش را به مناجات بلند کرد. تا باغبانی گونه هایم کند و بوستانی گلگون تحویل دهد. افسوس که عیاش کوچه باغها بودم، و همه چیز را ز یاد برده بودم.
یادم آید آن روز را، بر در باغ اناری، نجوا ز خنده ای بلند بود. دیدگانم به پرسش بر افراشتم ناگهان جامه ی خاک ارغوان دیدم، ظاهرا پای استاد به مکتب باز گشت و شاگردان را به مدرس درس کرد. جسم رنجور را بر کشته ای انداختم و گفت: درس از او بود.
آه ...
نام تو را برد.
4/ مرداد/90
ای بچه ی جوهر پاش ، جوهرت را بر دیوار مپاش .اثبات را محو مکن محو را اثبات نکن.
تو که بر یک پا شعر می خواندی حدیث نظافت می خواندی. پس جوهر بر دیوار مپاش.
ای فرزند زاهد پدرت گفت که جوهر مپاش..... در رکوعش گفت.
گوش کن ای پسر، بچه بودم که پیری به من گفت: دست زدن بر قلم حکمش حرام است. نگاه بر آنچه انسان نوشته حرام است. پس آنچه را خودش گفت؛ خود نوشت. به دستِ زیبا دستِ یارانش نوشت.
گفتم ای پیر مرد من نقاشم. صاحب دفتر و خط و نشانم. دفترم هست قلب من، قلمم هست نور من.
پیر گفت: آن دو را دور ریز. قلب تو دفتر نیست. مأوا بود، قلمت را، همچنین، آداب ‘بوَد.
ادب در این سرا این است: آنچه گفت را بر زبان گفت کنند.
نورِ تو محو را اثبات می کند. ظلمتِ اثبات را محو می کند. لیک با نورِ خود بگو ای مأ وا گرفته در قلب من آنچه خواهی بر مسکنت مسکن ببر. مهمانِ مهمانم ‘بوَد، نور چشمانم‘بوَد . اختیارش را اختیار من ‘بوَد.
دستم قلم، اگر دستم به سویش رویی کند.
حساب مهمانِ مهمانش را کند.
آتش دل؛ ای حیاط قلب من. این دو را با آثارش در بر بگیر. نقاش همان مهمان ‘بوَد. آنچه رنگش می کند، رنگ چشمم را زیبا می کند.
ای بچه ی جوهر پاش جوهرت تابنده نیست. ظلمتت تابنده نیست. لکه ای بر نور نیست. ای صغیر لکه بر قلبت نشست. زانوانت درهم شکست. طول مدت درد می کشی. درد فراق را نمی کشی. دردت ‘بوَد درد پا. درد قلب را نمی کشی
12/11/90 ................. 8/ ربیع الاول/1433
یه شب خواب دیدم توی تاریکی نشستم و دارم با دوتا از دوستام صحبت می کنم ناگهان یک نوری دیدم چند باری بهشون گفتم شما هم این نوری که من میبینمو می بینید ...
فقط یک جواب شنیدم .... نه
حالم عوض شد و با هر قدمی که بر میداشتم به نور نزدیک می شدم
یک لحظه دیدم توی صحن حرم آقا هستم که یک جمعیتی دارند میرند توی حرم همون طور که گریه می کردم جلو تر از همه رفتم
اما ظریحی نبود
فقط یک شیشه بود که توی اون شیشه ای که روی زمین گذاشته شده بود...
رفتم جلو و خودمو انداختم روی اون شیشه ای که مثل قبر بود
حضرت ابا عبد الله حسین علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام حضرت علی اصغر علیه السلام
همون طور که می گفتند بود
حضرت علی اکبر علیه السلام نسبتا پشت پدر بود و حضرت علی اصغر علیه السلام در بغل پدر
نگاهم به چهره ی ارباب افتاد موهای سر وصورت مشگی بود اما .....اما.....
سری بریده که به بدن وصل کرده بودند و جای زخم ها ... آه
کاملا معلوم بود که سر را از پشت بریده اند
از سر شیشه بلند شدم و رفتم ..... و رفتم کنار ساقیی که او هم قبری شیشه ای داشت
حالم خیلی منقلبه نمیتونم ادامشو بنویسم
قلمی از ادب تراشیدم ولی حیف صاحب قلم بی ادب بود. چه کنم؟ نامه ام را برده اند ......اگر ببیند چه بگوید؟ ......
روسیاهم .....باید خود را حاضر کنم تا شوق چشمانم را ببیند هر چند نوشتم دوستت دارم هر چند در این جمله دو چشم بود ولی در آن شوقی نبود از همین بی ادبی سرا تا پا ذلیلم
نکته
منظورم از (هر چند در این جمله دو چشم بود .....) بعضی از حروف هستند که معروف به حروف چشم دار هستند مثل ق ف ص م ..... حالا به جمله ((دوستت دارم )) نگاه کنید یک واو و یک میم هست که در این جمله از حروف چشم دار هستند ....
توضیح
این قسمتی از متن من بود به ..... فقط خواستم بگم شوق دوست داشتنی که در چشم هست توی هیچ چیز دیگری نیست و این خود رابطه ایست که آدم عاشق و معشوق کنار هم می نشینند و متوجه گذر عمر نمی شوند ...
باز سخن از عاشقی، باز سخن از سوختگی، باز سخن از درس پیر، چند بار بگویم، سخن از معرفت است. حرف ما عمودش حب دل است.
پیر به مجلس آمد و دست به سماء بلند کرد، گفت: همچون سماء باشید.
دیدگانم به سماء بود که گفت: چه یافتی
گفتم سکوت
امر کرد تعریف بفرما.
آسمان همچون دلی ست بر گرد ارض، هیچ به کلام نمی برد.
در دلش آشوبها ست..... در دلش آتشهاست..... در دلش بارنهاست..... در دلش فریادهاست.....
خوشا به حالش درس اطاعت گرفت.
عشقمان گفت: ذق که من کریمم.
درد فراق را حتی به زبان نیاورد هر چه بود در دل بود..... هر چند گفتند:(( رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون)) چه بگویم، که این کار دل است وگر نه این را هم می پوشاند.
در شگفتم چرا نمرده است .
پیر فرمود تطبیق بفرما
گفتم:عاجزم
بفرمود: ((من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته))
((حدیث قدسی: کسی که عاشق من شود من عاشقش می شوم و کسی که من عاشقش شوم میکشمش و کسی که بکشمش بر من واجب است که دیه ی او را بپر دازم و کسی که پرداخت دیه اش بر من واجب شود بهای دیه اش خودم هستم))
سر به زیر انداختم و گفتم مرگ من کی رسد؟
بفرمود: سکوتت چه شد؟؟؟
2.15 بامداد پنجشنبه 24 رمضان 1432
.: Weblog Themes By Pichak :.