تاریخ : دوشنبه 91/6/6 | 12:17 صبح | نویسنده : وحید شوشتری
ای کاش ز مکتب درس فرا گرفته بودم تا اکنون جلوی مژگانم زانو زده بودم. مژگانی، همچون باده دهی که یک دستش را به چشمه ای فرو برد و دست دیگرش را به مناجات بلند کرد. تا باغبانی گونه هایم کند و بوستانی گلگون تحویل دهد. افسوس که عیاش کوچه باغها بودم، و همه چیز را ز یاد برده بودم.
یادم آید آن روز را، بر در باغ اناری، نجوا ز خنده ای بلند بود. دیدگانم به پرسش بر افراشتم ناگهان جامه ی خاک ارغوان دیدم، ظاهرا پای استاد به مکتب باز گشت و شاگردان را به مدرس درس کرد. جسم رنجور را بر کشته ای انداختم و گفت: درس از او بود.
آه ...
نام تو را برد.
4/ مرداد/90
.: Weblog Themes By Pichak :.