روزگارای قدیم دشتبانی صاحب دختری بود که از حد کمالش گریبان شاهزادگان را پاره می کرد ......
همون جایی که دشتبان و دخترش زندگی میکردند یه بیشه زاری بود که..... از قضا یه شیر برای پیدا کردن غذا از اونجا رد میشد ...
شیر نگاهش افتاد به اون دختر و نه یک دل بلکه صد دل عاشق شد ...
مولانا
بهر صیدی می شدی او در کوه و دشت ناگهان در دام عشق او صید گشت
محبت دختر آنچنان دل شیر رو ناتوان کرد که با خودش گفت با هر سختی ای که شده فردا میرم بیشه زار تا قرب و وصال یگانه معشوقم رو به دست بیارم ....خلاصه شب حسابی با خودش از این حرفا میزد ..... تا اینکه ...
سپیده دم برای براورده شدن خواسته اش رفت پیش دشتبان و گفت :من آن شیرم که افسار عشق دخترت به یال و کوپالم افتاده است و چنان مرا رام نموده که شبیه شتران قافله گشته ام ...پا بسته و گوشه نشسته ام و ...
چون مدعای خودشو به زبان عجز و انکسار که شیوه ی عاشقان است بیان کرد ....
دشتبان سر در گریبانش کشید و گفت اگر دست رد بر سینه اش بزنم ،ترس جانم را چه کنم !!!...پس مجبورم که به تقاضایش تن بدم ...
شیر را به تدبیرِ دفع کردن صلاح دید
قوی کرد بازوی تدبیر را مگر بشکند پنجه ی شیر را
گفت باعث افتخار منه که همچون شیری مثل تو طالب وصال دختر من باشه اما دختر من اندام و رویی نازک داره که از گلبرگ گل لطیف تر است و در وقت نوازش های تو از پنجه ات آزرده می شود و از دندانهایت رنجیده می شود ...
پس اگر از ناخن و دندانهایت دل بکنی دخترم را به تو می سپارم ....
شیر در کمال دلیری و شهامت از عطش آن محبت دستها و دندانهایش را در اختیار دشتبان گذاشت تا یکی یکی آنها را بکشد .....
و دشتبان فرصت را غنیمت شمرد و تبری برداشت و گردن آن شیر را در هم شکست و سگانش را به بدن آن شیر انداخت تا او را بدرند ...
غرض از بیان این داستان این بود که بعضی از عشق ها حیوانیند و شیر مردانی را به هلاکت می اندازد ...
معشوق شهوانی دندان عقل و پنچه ایمان رو درهم میشکنه
مولانا
صورتش جنت به معنی دوزخی ست افعی پر زهر و نقشش گلرخی ست
به امید پیدا کردن معشوق حقیقی
.: Weblog Themes By Pichak :.