گفتم چرا اینقدر نامه می نویسی
گفت:از اول نامه تا آخرش صداش توی گوشمِ
وقتی برگه رو تو پاکت میزارم صدای پاره شدن پاکت نامه رو می شنوم
گفتم: بعضیا نامه ها رو توی سطل میندازند
گفت: هر چی دلش می خواد
گفتم: به هر حال از دل اومده تا به دل بشینه
چشماش پر از تنفر بود
پر از انتقام نگرفته
یه جمله گفتم و رفتم
دلِ تو کجا میره .... سطل زباله ؟
دست از نامه نوشتن بردار باور کن باید سنگ دل باشی
هر چی جسم سختر باشه موقع پرتاب مسافت بیشتری رو طی میکنه
عزیز من به سایه ات هم شک داشته باش .....
رویِ سایه ات رو سیاه است
یاد قدیما بخیر ...
وقتی مادر بزرگ میخواست چیز رو بدوزه اگه سوزنش میشکست می گفت دیگه نباید خیاطی کرد، یه حکمتی توش بوده
زیر لب می گفتیم خرافاته .... خب این سوزن شکست یکی دیگه بردار
اما سالیان سال گذشت
برگای عمرمون ریخت
توی سرمای جدایی، وقتی دستامو بهم می مالیدیم تا یکم گرم بشم گوشه چشمم فقط به اون کبریت نم کشیده بود
زیر لب میگفتم ای کاش ....
درسته قلم شکست اونم وسط نامه، وقتی می خواستم بگم
می خوام بیام پیشت
حتما حکمتی توش بوده!!!
قلم رو با نامه کفن کردم .... تکه های کفن کم بود
اومدم آخرین نامه ات را برداشتم
یادش بخیر ....
داشتم روی کفن رو میخوندم که گفتم دیگه باید دفن بشی:
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
چنتا نقطه گذاشتی و نوشتی
در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید و السلام
هیچ وقت نفهمیدم این دوتا بیتی که نوشتی یعنی چی؟
اما حکمتش روشن شد
شب ساعت 11:00 بود
خیلی نظریه رد و بدل شد
جرات جسارت پیدا کردم
حرف از بستر سازی بود
حرف از ایده های جدید اما یکم به فکر فرو رفتم. چرا؟
خودش میگفت فلانی توی کد من نیست تو باید حرف بزنی
گفتم خسته شدم .... حرفام برای آدم مبتدی بی اثره .... خودم با اشاره رسیدم ....
دود سیگارش چهرشو مخفی میکرد
گفت یا برای همیشه سکوت کن و یا مسولیتت رو انجام بده
گفتم سکوت می کنم
وادی حیران برای همه خوبه
گفت زکات دادن واجبه
گفتم اینم یه زکات بزرگ با اعمال مستحبش فقیر غنی شد منم سکوتم شروع شد
نامه ی فدایت شوم برات نفرستاده بودم
چی چرا طلب کاری؟
نمیخوام دستتو بگیرم دیگه تموم شد
آره یعنی خدافظ
ادعای عاقلیت میشه؟ پس خودت بیا بیرون
سیاستی توی کارم نیست
گفته بودم راه سخته
خونمونو عوض کردم که دیگه نبینمت اما نفهمیدی اما سکوتمو خوب میفهمی .... دیگه حرف نمیزنم
با نگاه هم حرف نمیزنم
اصلا یه آدم عادی هستم
اصلا ببخشید شما؟
از اومدن توی کلاس معلوم بود که دلش خیلی پره رفت پای تخته و شروع به درس دادن کرد
وسط حرفاش نکته های عجیبی می گفت
در ماژیکو باز میکرد تا مطلب رو بنویسه اما میگفت فقط یجا نوشته میشه و در ماژیکو می بست ...
یکی از بچه ها بلند و شد و گفت استاد امروز حال و حوصله ی درس نداریم یکم برامون حرف بزنید ... اصلا یعنی چی که فقط یه جا نوشته میشه؟
استاد هین طور که ماژیک توی دستش بود محکم فشارش داد و صدای شکستن بند انگشتاش بلند شد حتی آخرین بچه کلاس هم شنید ...
یه سکوت مرگ بار
استاد اومد صندلیو کشید عقب و نشست. آرنجاشو گذاشت روی میز و انگشتاشو توی هم حلقه کرد ... صداشو صاف کرد و گفت
فقط روی سنگ قبر می نویسند فقط اسم و فامیلتو می نویسند
چشماش پر از اشک شد
یکی از بچه ها بلند شد گفت استاد تاریخ ورود به غم هم می نویسند ( منظورش به دنیا اومدن بود) استاد گفت نتیجه رو کسی میگیره که وقتی اومد سر خاکت حساب میکنه چند وقت توی غم سوختی
هر وقت احساس کردی در اوج قدرتی به حباب فکر کن
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک
هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا هستم»
خاطره پشت یک قاب دفن شد و با تکبر تکیه بر دیوار زد .... زندگی برایم سخت شده .... غرورم شکسته
اشک می بارد و صدای آه از هر فریادی بلند تر است
بی تابی می کنم
صدایم می کند و مرا با لبخندی دعوت به آغوشش می کند
سالیان درازیست که در آغوشش بغضم میشکند و همچنان مرا در گریه هایم آرام میکند ....
داستان می گوید
یک دوست معرفی می کند و من در آغوش سجاده ام مدحوش نام الله می شوم
شبی شوریده حال بودم که آمد. دست به شانه ام گذاشت و گفت به آسمان بنگر
آسمانی عجیب بود ... رنگ های از هم جدا افتاده
فکر ها، از جمع جدا شدگان جمع شد
با صدا بلند گفت به یاد آوردی؟ بلند می گویم آری.... آری...
لبخند میزند
سر هنوز به سمت بالاست که ناگه تمام رنگها در هم پیچید
فهمیدم چه شد! اما فهمش خیلی سخت بود سبب ها، مسببها، علتها، معلولها... همه در هم پیچید
نگاهی به من کرد و شوق در چشمانش ساطع بود
سکوتی عمیق از سختی مطلب زبانم را گره زده بود
کسی آن طرفتر داد میزند، میگوید حرام است حرام است نگاه نمیکنم
و من در آن شب به شب پیچیده شده برگشتم . چشمانم از تعجب باز است
چه دیدم؟ چه گفتم؟ چه دانم؟
حدیث؟ قرآن؟
میدانم حل شده پس چرا حل نیست؟
به یاد آوردی؟
چه چیزی؟
رابط ... مربوط.... دنیا
امان ده .... قدرت ده ....
ضعیفم ...
نگاه کن نشانه پیداست
جمع رندان را با رندی رها کردم ....
تنها
ساکت
رند شدم ....
فاصله گرفتم
کوچک شدم
به دیده اعتماد نیست
خنده ای در کار نیست
گریه ای در کار نیست
شرم به رخساره کشیدم
چگونه اشکم را دید؟
سکوت .... و باز سکوت
گذر کرده بر گذرش نگاه نمی کند
مسیر طولانیست
شوق دارم
یک توبه کافیست
.: Weblog Themes By Pichak :.