یاد قدیما بخیر ...
وقتی مادر بزرگ میخواست چیز رو بدوزه اگه سوزنش میشکست می گفت دیگه نباید خیاطی کرد، یه حکمتی توش بوده
زیر لب می گفتیم خرافاته .... خب این سوزن شکست یکی دیگه بردار
اما سالیان سال گذشت
برگای عمرمون ریخت
توی سرمای جدایی، وقتی دستامو بهم می مالیدیم تا یکم گرم بشم گوشه چشمم فقط به اون کبریت نم کشیده بود
زیر لب میگفتم ای کاش ....
درسته قلم شکست اونم وسط نامه، وقتی می خواستم بگم
می خوام بیام پیشت
حتما حکمتی توش بوده!!!
قلم رو با نامه کفن کردم .... تکه های کفن کم بود
اومدم آخرین نامه ات را برداشتم
یادش بخیر ....
داشتم روی کفن رو میخوندم که گفتم دیگه باید دفن بشی:
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
چنتا نقطه گذاشتی و نوشتی
در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید و السلام
هیچ وقت نفهمیدم این دوتا بیتی که نوشتی یعنی چی؟
اما حکمتش روشن شد
.: Weblog Themes By Pichak :.