تاریخ : سه شنبه 91/9/7 | 10:40 عصر | نویسنده : وحید شوشتری
خاطره پشت یک قاب دفن شد و با تکبر تکیه بر دیوار زد .... زندگی برایم سخت شده .... غرورم شکسته
اشک می بارد و صدای آه از هر فریادی بلند تر است
بی تابی می کنم
صدایم می کند و مرا با لبخندی دعوت به آغوشش می کند
سالیان درازیست که در آغوشش بغضم میشکند و همچنان مرا در گریه هایم آرام میکند ....
داستان می گوید
یک دوست معرفی می کند و من در آغوش سجاده ام مدحوش نام الله می شوم
.: Weblog Themes By Pichak :.