این شعر مولانا واقعا جگر پاره پاره ی من را به خون تبدیل کرد........
قسمت دوم، اوج این شعره اگه خسته چشمید فقط قسمت دوم را بخوانید
انکار کردن موسى علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسى یک شبانى را به راه کاو همىگفت اى خدا و اى اله
تو کجایى تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهایت کشم ًٌَُ شیر، پیشت آورم اى محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت
اى فداى تو همه بزهاى من اى به یادت هیهى و هیهاى من
این نمط بىهوده مىگفت آن شبان گفت موسى با کى است این اى فلان
گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت موسى هاى خیرهسر شدى خود مسلمان ناشده کافر شدى
این چه ژاژست و چه کفر است و فشار پنبهاى اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیباى دین را ژنده کرد
چارق و پا تا به لایق مر تراست آفتابى را چنینها کى رواست
گر نبندى زین سخن تو حلق را آتشى آید بسوزد خلق را
آتشى گر نامده ست این دود چیست جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همىدانى که یزدان داور است ژاژ و گستاخى ترا چون باور است
دوستى بىخرد خود دشمنى است حق تعالى زین چنین خدمت غنى است
با که مىگویى تو این با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذو الجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور براى بندهش است این گفتوگو آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انى مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد
آن که بى یسمع و بى یبصر شده ست در حق آن بنده این هم بىهده ست
بىادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردى را بخوانى فاطمه گر چه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است گر چه خوش خو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان مرد را گویى بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکى حق آلایش است
لَمْ یَلِدْ لَمْ یُولَدْ او را لایق است والد و مولود را او خالق است
هر چه جسم آمد ولادت وصف اوست هر چه مولود است او زین سوى جوست
ز انکه از کون و فساد است و مهین حادث است و محدثى خواهد یقین
گفت اى موسى دهانم دوختى و ز پشیمانى تو جانم سوختى
جامه را بدرید و آهى کرد تفت سر نهاد اندر بیابانى و رفت
عتاب کردن حق تعالى با موسى علیه السلام از بهر آن شبان
وحى آمد سوى موسى از خدا بندهى ما را ز ما کردى جدا
توبراى وصل کردن آمدى نى براى فصل کردن آمدى
تا توانى پا منه اندر فراق أبغض الأشیاء عندی الطلاق
هر کسى را سیرتى بنهادهام هر کسى را اصطلاحى دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم
ما برى از پاک و ناپاکى همه از گران جانى و چالاکى همه
من نکردم امر تا سودى کنم بلکه تا بر بندگان جودى کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و در فشان
ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود گر چه گفت لفظ ناخاضع رود
ز انکه دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشى از عشق در جان بر فروز سربه سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنى ست برده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید و را خاطى مگو گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولىتر است این خطا از صد ثواب اولىتر است
در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم ار غواص را پاچیله نیست
تو ز سر مستان قلاووزى مجو جامه چاکان را چه فرمایى رفو
ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست عشق در دریاى غم غمناک نیست
وحى آمدن موسى را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسى حق نهفت رازهایى کان نمىآید به گفت
بر دل موسى سخنها ریختند دیدن و گفتن به هم آمیختند
چند بىخود گشت و چند آمد به خود چند پرید از ازل سوى ابد
بعد از این گر شرح گویم ابلهى است ز انکه شرح این وراى آگهى است
ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چون که موسى این عتاب از حق شنید در بیابان در پى چوپان دوید
بر نشان پاى آن سر گشته راند گرد از پردهى بیابان بر فشاند
گام پاى مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجى بر افرازان علم گاه چون ماهى روانه بر شکم
گاه بر خاکى نبشته حال خود همچو رمالى که رملى بر زند
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستورى رسید
هیچ آدابى و ترتیبى مجو هر چه مىخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان ایمنى و ز تو جهانى در امان
اى معاف یَفْعَلُ اللَّهُ ما یشاء بىمحابا رو زبان را بر گشا
گفت اى موسى از آن بگذشتهام من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهى منتهى بگذشتهام صد هزاران ساله ز آن سو رفتهام
تازیانه بر زدى اسبم بگشت گنبدى کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است این چه مىگویم نه احوال من است
نقش مىبینى که در آیینهاى است نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایى اندر ناى کرد در خور ناى است نه در خورد مرد
هان و هان گر حمد گویى گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویى چون غطا برداشتند کاین نبوده ست آن که مىپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالوده ست خون ذکر تو آلودهى تشبیه و چون
خون پلید است و به آبى مىرود لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانى اى معنى سبحان ربى دانى اى
کاى سجودم چون وجودم ناسزا مر بدى را تو نکویى ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهاى ما در عوض بر روید از وى غنچهها
پس چو کافر دید کاو در داد و جود کمتر و بىمایه تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکى سفر نگزیدمى همچو خاکى دانهاى مىچیدمى
چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره آوردم چه بود
ز آن همه میلش سوى خاک است کاو در سفر سودى نبیند پیش رو
روى واپس کردنش آن حرص و آز روى در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوى زمین در کمى و خشکى و نقص و غبین
میل روحت چون سوى بالا بود در تزاید مرجعت آن جا بود
ور نگون سارى سرت سوى زمین آفلى حق لا یحب الآفلین
.: Weblog Themes By Pichak :.